معنی آموزگار مکتب

لغت نامه دهخدا

آموزگار

آموزگار. [زْ / زِ] (ص مرکب) آنکه آموزد. آنکه یاد دهد. معلم. آموزنده. استاد. مربی. || توسعاً، ناصح. اندرزگوی. هادی. راهنما. مجرب:
هرکه نامُخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی.
هم او آفریننده ٔ روزگار
بنیکی هم او باشد آموزگار.
فردوسی.
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار.
فردوسی.
که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
فردوسی.
چنین است خود گردش روزگار
نگیرد همی پند آموزگار.
فردوسی.
کنون گر شدی آگه از روزگار
روان و خرد بودت آموزگار.
فردوسی.
چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور.
فردوسی.
بزودی بفرهنگ جائی رسید
کزآموزگاران سر اندرکشید.
فردوسی.
هر آنکس که گوید که دانا شدم
بهر دانشی بر توانا شدم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندش پیش آموزگار.
فردوسی.
چنان [چون منوچهر] نامور بی هنر چون بود
که آموزگارش فریدون بود؟
فردوسی.
کسی کو بود سوده ٔ روزگار
نباید بهر کارش آموزگار.
فردوسی.
بدو گفت فرزانه کای شهریار
نباید ترا پند آموزگار.
فردوسی.
خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.
فردوسی.
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی.
فردوسی.
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.
فردوسی.
جهاندار آموزگار تو باد
خرد روشن و بخت یار تو باد.
فردوسی.
همیشه بزی شاد و به روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
فردوسی.
وزآن پس هم آموزگارش تو باش
دلارام و دستور و یارش تو باش.
فردوسی.
سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود.
فردوسی.
اگر نَبْوَدی پند آموزگار
برآوردمی من ز جانت دمار.
فردوسی.
پروردگاردینی آموزگار فضلی
هم پیشه ٔ وفائی هم شیره ٔ سخائی.
فرخی.
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار
این نکردش اختیار الا بعدل و راستی
وآن نبودش جز بخیر و جز بعدل آموزگار.
منوچهری.
مرا این روزگار آموزگاریست
کز این به نیستْمان آموزگاری.
ناصرخسرو.
ای مبتدی تو تجربه آموزگار گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست.
مسعودسعد.
دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.
سعدی.
نگه دار [فرزند را] از آموزگار بدش
که بدبخت گمره کند چون خودش.
سعدی.
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار.
سعدی.
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار.
سعدی.
|| بدآموز.مُوَسوِس:
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چاره ٔ دیو آموزگار...
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه.
فردوسی.
|| متعلم. شاگرد..پذیرنده. پندپذیر. (برهان).
|| در شواهد زیرین مانند لقبی است سلاطین بزرگ را و شاید آن دسته از شاهان را که سنت و شریعتی نیک نهاده یا بکار بردن چیزی سودمند را بمردم آموخته اند چنانکه آتش افروختن و بکار داشتن گاوآهن و مانند آن:
یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار...
کجا نام آن نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود.
فردوسی.
بخواب اندر آمد سر روزگار
ز خوبی ّ و از داد آموزگار.
فردوسی.
و در بیت زیرین چنین می نماید که آموزگاری چون فرّه ٔ ایزدی از غیب میرسیده است پادشاهان و شاید بزرگان دیگر را:
کنون گشت کیخسرو آموزگار
کز او دور بادا بد روزگار.
فردوسی.


مکتب

مکتب. [م ُ ت ِ / م ُ ک َت ْ ت ِ](ع ص) آنکه خط آموزاند.(مهذب الاسماء). مشاق و ادب آموز را گویند.(از انساب سمعانی). آموزنده ٔ کتابت، و منه کان الحجاج مکتباً با لطائف ای معلماً.(منتهی الارب). آموزنده ٔ کتاب و مکتب دار.(ناظم الاطباء). آموزنده ٔ کتابت.(آنندراج)(ازاقرب الموارد)(از محیط المحیط). معلم. آموزگار. استاد. خطآموز. مشّاق.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

مکتب. [م َ ت َ](ع اِ) دبیرستان. ج، مکاتب.(زمخشری)(مهذب الاسماء)(از منتهی الارب). دبیرستان و جای کتاب خواندن.(آنندراج). دبیرستان و جایی که در آن نوشتن می آموزند و دفترخانه و جایی که در آن کودکان را تعلیم می کنند و خواندن و نوشتن و جز آن می آموزانند و سبق می دهند. ج، مکاتب.(ناظم الاطباء). موضعتعلیم.(از اقرب الموارد). کُتّاب. دبستان. دبیرستان. مدرسه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
در مکتب ادب ز ورای خرد نهاد
استاد غیب تخته ٔ تهدید در برم.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 328).
ای مذهبها ز بعثت تو
چون مکتبها به عید نوروز.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید ص 9).
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح «ارنی » ز سر گرفته.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان ایضاً ص 11).
آدم به گاهواره ٔ اوبود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان.
خاقانی.
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند.
خاقانی.
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد.
نظامی.
بدان کودک [ماند] که تا در مکتب باشد از بیم دوال معلم پای در دامن تأدب کشیده دارد.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). در مکتب هیچ تعلیم به تحصیل آن نرسد.(مرزبان نامه، ایضاً ص 99). شنیدم که مردی در مکتب علمنا منطق الطیر زبان مرغان آموخته بود.(مرزبان نامه).
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد.
مولوی.
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو.
مولوی.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد.
سعدی(گلستان).
مکتب وی را به مصلحی دادند پارسا و سلیم.(گلستان).
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سوره ٔ نون والقلم خوانان به مکتبها.
امیرخسرو دهلوی.
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی.
حافظ.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.
حافظ.
درس ادیب اگر بود زمزمه ٔ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را.
نظیری نیشابوری.
|| مجموع اندیشه ها و افکار یک استاد که در جمعی نفوذ یافته باشد یا یک نظرفلسفی و ادبی و جز اینهاو همچنین مجموع هنرمندان یک ملت یا یک شهر با علاقه ٔخاصی که در اجرا و بیان هنر دارند مانند: مکتب فرانسه یا مکتب پاریس یا مکتب امپرسیونیست.(از لاروس).

مکتب. [م ُ ت َ](ع ص) مشک سربسته.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

آموزگار

آموزنده، کسی‌که به دیگری درس بدهد،
استاد،
معلم، معلم مدرسۀ ابتدایی،
ناصح، اندرزگو،
راهنما: هم او آفرینندۀ روزگار / به نیکی هم او باشد آموزگار (فردوسی: ۶/۳۲۰)،

فرهنگ معین

آموزگار

معلم، معلم مدرسه ابتدایی، اندرزگوی، پرورنده، مربی. [خوانش: (زْ یا زِ) [په.] (ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

آموزگار

اتابک، استاد، لله، مدرس، مربی، معلم، هیربد،
(متضاد) تلمیذ، دانش‌آموز، محصل

فرهنگ فارسی هوشیار

آموزگار

آنکه آموزد، معلم، استاد

فارسی به ایتالیایی

آموزگار

insegnante

maestro

فارسی به انگلیسی

آموزگار

Educator, Instructor, Mentor, Mistress, Preceptor, Schoolteacher, Teacher

معادل ابجد

آموزگار مکتب

737

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری